پایگاه اینترنتی آخرین بت شکن

محمدرضا محمدزاده چهار شنبه 25 بهمن 1391 22:26 ::

 تشرف مشهدي علي اكبر تهراني
------------------------
آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مي گويد: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض ، روزي به مسجد جمكران رفتم .
ديدم مرد غريبي در آن جا نشسته است .
احوال او را پرسيدم .
گـفـت : مـن سـاكـن تهران مي باشم و اسمم مشهدي علي اكبر است .
در تهران كاسبي وخريد و فـروش دخانيات داشتم ، اما پس از مدتي سرمايه ام تمام شد، چون به مردم نسيه داده بودم و وقتي وبـا آمـد آنـهـا از بين رفتتند و دست من خالي شد، لذا به قم آمدم .
در آن جا اوصاف اين مسجد را شـنـيـدم .
مـن هم آمدم كه اين جا بمانم ، تا شايد حضرت ولي عصر ارواحنافداه نظري بفرمايند و حاجتم را عنايت كنند.
سـيـد عبدالرحيم مي گويد: مشهدي علي اكبر سه ماه در مسجد جمكران ماند و مشغول عبادت شد.
رياضتهاي بسياري كشيد، از قبيل : گرسنگي و عبادت و گريه كردن .
روزي بـه من گفت : قدري كارم اصلاح شده ، اما هنوز به اتمام نرسيده است .
به كربلامي روم .
يك روز از شهر به طرف مسجد جمكران مي رفتم .
در بين راه ديدم ، او پياده به كربلا مي رود.
شـش مـاه سـفر او طول كشيد.
بعد از شش ماه ، باز روزي در بين راه ، همان شخص را كه از كربلا برگشته بود، در همان محلي كه قبلا ديده بودم ، مشاهده كردم .
با هم تعارف كرديم و سر صحبت باز شد.
او گفت : در كربلا برايم اين طور معلوم شدكه حاجتم در همين مسجد جمكران داده مي شود، لذا برگشتم .
اين بار هم مشهدي علي اكبر دو سه ماه ماند و مشغول رياضت كشيدن و عبادت بود.
تـا آن كه پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان شد.
ديدم مي خواهد به تهران برود.
او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.
در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.
گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدي برايت نقل مي كنم و حال آن كه براي هيچ كس نقل نكرده ام .
من با يكي از اهالي روستاي جمكران قرار گذاشته بودم كه روزي يك نان جو به من بدهد و وقتي جمع شد پولش را بدهم .
روزي براي گرفتن نان رفتم .
گفت :ديگر به تو نان نمي دهم .
مـن ايـن مـساله را به كسي نگفتم و تا چهار روز چيزي نداشتم كه بخورم مگر آن كه ازعلف كنار جـوي مـي خـوردم ، بـه طـوري كه مبتلا به اسهال شدم .
اين باعث شد كه من بي حال شوم و ديگر قدرت برخاستن را نداشتم ، مگر براي عبادت كه قدري به حال مي آمدم .
نـصـف شـبـي كـه وقت عبادتم بود فرا رسيد.
ديدم سمت كوه دو برادران (نام دو كوه دراطراف مسجد جمكران ) روشن است و نوري از آن جا ساطع مي شود، بحدي كه تمام بيابان منور شد.
نـاگهان كسي را پشت در اتاقم ديدم ، مثل اين كه در را مي كوبد (منزلم در يكي ازحجرات بيرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز كردم .
سيدي را باجلالت و عظمت پشت در ديدم .
به ايـشـان سـلام كـردم ، اما هيبت ايشان مرا گرفت ونتوانستم حرفي بزنم .
تا آن كه آمده و نزد من نشستند و بناي صحبت كردن راگذاشتند، و فرمودند: جـده ام فـاطمه (س ) نزد پيغمبر (ص ) شفاعت كرده كه ايشان حاجتت را برآورند.
جدم نيز به من حواله نموده اند.
برو به وطن كه كار تو خوب مي شود.
و پيغمبر (ص )فرموده اند: برخيز برو كه اهل و عيالت منتظر مي باشند و بر آنها سخت مي گذرد.
مـن پـيـش خـود خيال كردم كه بايد اين بزرگوار حضرت حجت (ع ) باشد، لذا عرض كردم : سيد عبدالرحيم خادم اين مسجد نابينا شده است شما شفايش بدهيد.
فرمودند: صلاح او همان است كه نابينا بماند.
بعد فرمودند: بيا برويم و در مسجد نمازبخوانيم .
بـرخـاسـتـم و با حضرت بيرون آمديم ، تا به چاهي كه نزديك درب مسجدمي باشد،رسيديم .
ديدم شخصي از چاه بيرون آمد و حضرت با او صحبتي كردند كه من آن را نفهميدم .
بعد از آن به صحن مسجد رفتيم كه ديدم ، شخصي از مسجد خارج شد.
ظرف آبي در دستش بود كه آن را به حضرت داد.
ايـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با اين آب وضو بگير.
من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شديم .
عرض كردم : يا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مي كنيد؟ حضرت با تندي فرمودند: تو چه كار به اين سؤالها داري ؟ عرض كردم : مي خواهم از ياوران شما باشم .
فرمودند: هستي ، اما تو را نمي رسد كه از اين مطالب سؤال كني و ناگهان از نظرم غايب شدند، اما صـداي حـضـرت را از مـيان چاهي كه پاي قدمگاه در صفه اي كه در و پنجره چوبي دارد و داخل مسجد است ، شنيدم كه فرمودند: برو به وطن كه اهل و عيالت منتظر مي باشند.
در اين جا مشهدي علي اكبر اظهار داشت كه عيالم علويه مي باشد
 كمال الدين ج 2، ص 199، س 8

 

 

 

 

 تشرف مادر عثمان در حله
------------------------
شيخ شمس الدين مي فرمايد: مـردي از دربـاريـان سـلاطـيـن ، به نام معمر بن شمس بود كه او را مذور مي گفتند.
اين شخص هـميشه روستاي برس را كه در نزديكي حله است ، اجاره مي كرد.
آن روستاوقف علويين (سادات ) بود.
نايبي داشت كه غله آن جا را جمع مي كرد و نامش ابن الخطيب بود.
ابن الخطيب غلامي به نام عثمان داشت كه مسئول مخارج او بود.
ابن الخطيب از اهل ايمان و صلاح بود، ولي عثمان برخلاف او و از اهل سنت .
اين دوهميشه درباره دين با يكديگر بحث و مجادله مي كردند.
اتـفـاقا روزي هر دوي ايشان نزد مقام ابراهيم خليل (ع ) در برس ، كه نزديكي تل نمرود بود، حاضر شـدنـد.
در آن جـا جمعي از رعيت و عوام حاضر بودند.
ابن الخطيب به عثمان گفت : الان حق را واضح و آشكار مي نمايم .
من در كف دست خود نام آنهايي را كه دوست دارم (علي و حسن و حسين (ع )) مـي نـويسم تو هم بر دست خود نام افرادي را كه دوست داري (فلان و فلان و فلان ) بنويس ، آنگاه دستهاي نوشته شده مان را با هم مي بنديم و بر آتش مي گذاريم .
دست هر كس كه سوخت ، او بر باطل است و هر كس دستش سالم ماند، بر حق است .
عثمان اين مطلب را قبول نكرد و به اين امر راضي نشد.
به همين علت رعيت و عوامي كه در آن جا حـاضـر بـودند، عثمان را سرزنش كردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است ،چرا به اين امر راضي نمي شوي ؟ مـادر عثمان كه شاهد قضايا بود، در حمايت از پسر خود مردم را لعن كرد و ايشان راتهديد نمود و ترسانيد، و خلاصه در اظهار دشمني نسبت به ايشان مبالغه كرد.
ناگهان همان لحظه چشمهاي او كور شد به طوري كه هيچ چيز را نمي ديد! وقتي كوري را در خود مشاهده كرد، رفقاي خود را صدا زد.
هنگامي كه به اتاقش رفتند، ديدند كه چـشمهاي او سالم است ، ولي هيچ چيز را نمي بيند، لذا دست او راگرفته و از اتاق بيرون آوردند و بـه حله بردند.
اين خبر ميان خويشان و دوستانش شايع شد.
اطبايي از حله و بغداد آوردند تا چشم او را مـعـالـجـه كـنـند، اما هيچ كدام نمي توانست كاري كند.
در اين ميان زنان مؤمنه اي كه او را مـي شـنـاختند و دوستان اوبودند، به نزدش آمدند و گفتند: آن كسي كه تو را كور كرد، حضرت صـاحـب الامر (ع )است .
اگر شيعه شوي و دوستي او را اختيار كني و از دشمنانش بيزاري جويي ، ماضامن مي شويم كه حق تعالي به بركت آن حضرت تو را شفا عنايت فرمايد وگرنه ازاين بلا براي تو راه خلاصي وجود ندارد.
آن زن بـه ايـن امر راضي شد و چون شب جمعه فرا رسيد، او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامر (ع ) در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده خودشان كنار در خوابيدند.
همين كه ربع شب گذشت ، آن زن با چشمهاي بينا از مقام خارج و به طرف زنهاي مؤمنه آمد، در حـالـي كـه يك يك آنها را مي شناخت ، حتي رنگ لباسهاي هر يك را به آنها مي گفت .
همگي شاد شدند و خداي تعالي را حمد و سپاس گفتند و كيفيت جريان را از او پرسيدند.
گفت : وقتي شما مرا داخل مقام نموديد و از آن جا بيرون آمديد، ديدم دستي بر دست من خورد و شـخصي گفت : بيرون رو كه خداي تعالي تو را شفا عنايت كرده است و ازبركت اين دست ، كوري من رفع شد و مقام را ديدم كه پر از نور شده بود.
مردي را درآن جا ديدم .
گفتم كيستي ؟ فرمود: منم محمد بن الحسن و از نظرم غايب گرديد.
آن زنها برخاستند و به خانه هاي خود برگشتند.
بـعـد از ايـن قضيه ، عثمان پسر او هم شيعه شد و اين جريان شهرت پيدا كرد و قبيله شان به وجود امام (ع ) يقين كردند.
نـظـيـر اين معجزه ، در سال 1317 هجري هم اتفاق افتاد، يعني زماني كه من مجاوراميرالمؤمنين (ع ) در نجف اشرف بودم و اين مورد نيز زني از اهل سنت بود كه كورشده بود.
او را به مقام حضرت مـهـدي (ع ) در وادي الـسلام ((51)) بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شريف چشمهاي او بينا شد

- قبرستان نجف اشرف ، كه بنا به مضمون رواياتي ، ارواح مؤمنين در عالم برزخ به آن جا منتقل شده و بهشت برزخي ايشان در همان جا مي باشد.
 كمال الدين ج 2، ص 192، س 33.



 



مطالب تصادفی



اولین حکومت مهدوی
تعداد بازدید:<-PostHit->

نشانه های آخرالزمان
تعداد بازدید:<-PostHit->

ایرانیان
تعداد بازدید:<-PostHit->

القاب
تعداد بازدید:<-PostHit->

مطالب مرتبط



<-PostTitle->
تعداد بازدید:<-PostHit->

مطالب پر بازدید



قلب خون مهدی (عج)
تعداد بازدید:14198


سریال ضد اسلامی عمر فاروق
تعداد بازدید:6208


سرداب سامرا
تعداد بازدید:4730


خونین جگر
تعداد بازدید:4713


مدل گوشی شما چیست؟
تعداد بازدید:4314
صلوان یادت نره!!!!

نظرات شما عزیزان:

تیز دست
ساعت9:49---15 اسفند 1391
ازین مطالب واسه کسایی که میخوای شیعه بشن بزار.خیلی تاثیر داره.

البته اگه به روز تر باشه بهتره یعنی آدمهایی که تو این روزگار خودمون زندگی از خودشون در وکنن.
پاسخ:ممنون من دنبالش هستم اما کمه زیرا کسایی که با ایشان دیدار دارند بازگو نمی کنند.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: